سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرفهای نگفته
تقریبا سعی می کنم حرفای خودمو بزنم

نگاهش که کردم دلم شکست ، احساس کردم بغضش گرفته ، ولی نمی توانست فریاد بزند دلیل بی قراری اش هم همین بود ، بی قرار از دست زمونه ، آخه زمونه باهاش بدجور تاکرده بود ، قلبش شکسته تر از هر زمان ، رنجور وخسته از دست آدمهایی که دیگر حنایشان برایش رنگی نداشت ،

فقط می خواست فرار کند از زندگی ، فرار و فرار ، آخر فرار که دردی را دوا نمی کرد یک لحظه به خود آمد و آرام گرفت ، آرام آرام ، نگاهی به آسمان کرد و گفت : خدایا فراموشت کرده بودم یادم نبود که تو بهتر از هر شنونده وبیننده ای ، پس در این لحظه با خود زمزمه کرد : خدایا تو همانی هستی که من دوست دارم و به دنبالش می گشتم ، پس درگذر از من و مرا پذیرا باش که فقط تو ، فقط تو یاری دهنده و دوستار منی ...


[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/8/19 ] [ 10:55 صبح ] [ باران ] [ نظر ]
درباره وبلاگ

دانشجوی دانشگاه شهید مدنی آذربایجانم
آرشیو مطالب
امکانات وب