حرفهای نگفته تقریبا سعی می کنم حرفای خودمو بزنم
|
نگاهش که کردم دلم شکست ، احساس کردم بغضش گرفته ، ولی نمی توانست فریاد بزند دلیل بی قراری اش هم همین بود ، بی قرار از دست زمونه ، آخه زمونه باهاش بدجور تاکرده بود ، قلبش شکسته تر از هر زمان ، رنجور وخسته از دست آدمهایی که دیگر حنایشان برایش رنگی نداشت ، فقط می خواست فرار کند از زندگی ، فرار و فرار ، آخر فرار که دردی را دوا نمی کرد یک لحظه به خود آمد و آرام گرفت ، آرام آرام ، نگاهی به آسمان کرد و گفت : خدایا فراموشت کرده بودم یادم نبود که تو بهتر از هر شنونده وبیننده ای ، پس در این لحظه با خود زمزمه کرد : خدایا تو همانی هستی که من دوست دارم و به دنبالش می گشتم ، پس درگذر از من و مرا پذیرا باش که فقط تو ، فقط تو یاری دهنده و دوستار منی ... [ یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/8/19 ] [ 10:55 صبح ] [ باران ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |